بِسمِ رَب شُهَداء والمَعصومین
کلاس اول توی آن نیمکتهایِ چوبیِ قدیمی که جا میگرفتیم، درست آن سویِ کلاس به موازاتِ من دختری کتابِ ریاضیاش را با آن کاغذهایِ خردلی رنگِ الگوهای خیاطی جلد کرده بود. پشت کتابش یک پنج وارونهی بزرگِ قرمز رنگ کشیده بود و من هر بار زنگ ریاضی پنج وارونهاش را نگاه میکردم . برایم سوال بود چرا پنجش وارونه است؟ چرا خانم معلم هیچ چیزی به او نمیگوید؟ روزهای آخر سال بود که موضوع را به خواهرِ کلاس چهارمیام گفتم، لبخندی زد و گفت: اون که پنج نیست، قلبِ!
- قلب؟ مگه قلب این شکلیه؟
- آره، بزار مامان که یه بار خرید بهت نشون میدم.
و تا روزی که قلب واقعی را دیدم با خودم فکر میکردم یعنی قلب ما صاف است؟ سه بُعدی نیست؟ حجم ندارد؟
روزی که خواهر قلب را نشانم داد هیچ شباهتی به پنج وارونه نداشت، حتی وقتی از وسط قلب را برش زد تا به من ثابت کند شبیه است هم شبیه نبود.
امروز پس از بیست و اندی سال بیشتر از هر زمان دیگری برایم مسجل است که پنج وارونه نه قلب است نه دل! پنج وارونه فقط یک خیال است، یک توهم! یک دروغ بزرگ، یک دروغِ نازیبای بزرگ که مال دنیایِ آدم بزرگهاست برای فریب همدیگر که هم حجم دارد هم بُعد! حجم و بُعدش هم سایز روحِ آدمهاست... .
بهانهی این نوشتار:
توی فنجان نگاهش ماندم
مات و مبهوت فقط میگفتم
به خدا بیمعناست
پنج وارونه غلطها دارد
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس
پنج وارونه ما یک بازیست
بازی ای بیمعنی
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس... !
بارالها! قلب و روح و اندیشه ام را به خودت سپردم؛ قلبی صاف، روحی زلال، اندیشهای پاک عطا کن... الهی آمین
[ جمعه 93/11/10 ] [ 7:44 عصر ] [ ساجده ]